خوب این مربوط به ۴۰ سال به بالا است
اینکه من باید خوب بنویسم یا سوادی داشته باشم که بتوانم جانم را به حرکت در بیاورم و تمام وجود خود را در نوشتن خلاصه کنم از سقراط تا کانت و هگل بگویم و داستان زندگی آنها را یک بار دیگر مرور کنم که یکی شهید دانایی بود و دیگری ... شاید بتواند برایم دل خوشی ایجاد کند .
وقتی از همه اینها مایوس می شوم در درون خودم کسی را می بینم که هستم .
و برای بودن خود باید کسی باشم.
و بقول حضر مولانا:
چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم
گه از این سوی کشندم که از آن سوی کشندم
براستی ما چه هستیم هم دیو هم فرشته هم شیطان هم یک کودک و همه اینها را در هر زمان می توانیم باشیم.
(بحث اینکه ما هیچ کدام از اینها نیستیم بماند برای چهل سال به بالا)
برای بالای چهل سال
اصلا کی گفته بین ما فاصله افتاده مگه بین ما و قدیمی ها فاصله نبوده. همین ننه جون من می گفت شمشیر حضرت علی توی دریااست و اگه کج بشه قیامت می شه فقط یه چیزی بود ما توی دلمون به اونا می خندیدیم جون های امروز تو روی ما می خندن. باید هم بخندن آخه شما را به خدا ما این همه دروغ گفتیم کار های بد کردیم و هی داریم جا نماز یا گلاب به روتون آب می کشیم بعد به جونها گیر میدیم .
بابا جان
خر که عوض یا اوز نشده پالون خر اوز شده .
خوب من نمی دونم که خیلی مهم هستم یا نیستم خاص یا خواص هستم یا نیستم اصلا هستم یا نیستم یک کمی دیگه پیش بره میره توی فلسفه و صد البته جونها هم گیر میدن .
تازه بین ما هم فاصله افتاده اگه من با خودم قهرم یه کار کن یک کاری کن ..
خوب دیگه چون هیچ کس حوصله ندار بقیه مطالب را بخونه از اینجا به بعد را بالا چهل سال بخونند.
چون قرار که من فقط برای دل خودم بنویسم پس اول می خام یک داستان طنز را بنویسم
البته من خیل آدم جدی هستم ولی نمی دونم چرا در درون این همه طنز وجود داره پس داستان باشه برای پست بعدی